کد خبر: ۷۵۸۱
۱۳ آذر ۱۴۰۲ - ۱۷:۰۰

پهلوان سالخورده محله سیدی

حسین عسکری ۶۰ سال است ورزش را ترک نکرده. از همان نوجوانی که روی تشک رفت تا زیر نظر «پهلوان احمد وفادار» کشتی را یاد بگیرد، تا همین الان که توی پارکینگ خانه‌اش یک باشگاه خانگی راه‌اندازی کرده است.

ما برای ورزش نکردن همیشه بهانه داریم، کار داریم و وقت نداریم. «خسته‌ایم» مال ماست که رخوت میان عضلاتمان ریشه دوانده است، ولی این حرف‌ها برای «حسین عسکری» که ۶۰ سال ورزش را ترک نکرده است، معنایی ندارد.

از همان نوجوانی که روی تشک رفت تا زیر نظر «پهلوان احمد وفادار» کشتی را یاد بگیرد، تا همین الان که توی پارکینگ خانه‌اش برای خودش بساط یک باشگاه خانگی را راه‌اندازی کرده هیچ‌وقت ورزش را ترک نکرده است. او در هفتادوهفت‌سالگی، ورزش روزانه‌اش را درست مثل نمازش، نمی‌گذارد که قضا بشود و هرگز به کوه رفتن، نه نمی‌گوید.


نخستین پاتوق؛ باشگاه جوانان

از وقتی که کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین‌خیابان را می‌شناسد و خودش را پیدا می‌کند، می‌خواهد به باشگاه برود و بدنی ورزیده داشته باشد. هنوز ۱۳ سال ندارد که پایش به باشگاه ورزشی باز و شوق کشتی‌گیر شدن در دلش هویدا می‌شود.

روز‌ها سر کار صندوق‌سازی می‌رود و شب‌ها لباس‌های ورزشی‌اش را برمی‌دارد و به «باشگاه جوانان» در همسایگی کاروانسرای حاج‌حسین ملک می‌رود؛ باشگاهی که سال‌هاست به تاریخ پیوسته و نخستین جایی است که او را پای‌بند ورزش می‌کند.

چند سالی را در باشگاه جوانان، شاگرد پهلوان احمد وفادار می‌شود. پوشیدن دوبنده و گرفتن زیر یک‌خم و اجرای بارانداز و سالتو و فنون کشتی را از استادی می‌آموزد که خودش ستون استوار کشتی کشور است، تختی را شکست داده و صاحب بازوبند پهلوانی است و رسم پهلوانی را خوب بلد است.

 

باید مرد باشی

عسکری بعد از سال‌ها هنوز وقتی یاد وفادار می‌افتد، از او به جوانمردی یاد می‌کند. شاید قبل از کشتی، مردانگی را از او آموخته است که هنوز بعد از سال‌ها می‌گوید: «واقعاً مردانه کشتی می‌گرفت.». هنوز هم در خاطرش هست که وفادار هیچ‌وقت از پای آسیب‌دیدۀ حریفش سوءاستفاده نمی‌کرد؛ «اگر می‌دانست حریف درد دارد یا مصدوم است، به‌سراغ نقطه ضعفش نمی‌رفت تا شکستش بدهد.».

او الفبای پهلوانی را از یک پهلوان فراگرفته است و می‌گوید: «فقط زدن حریف درست نیست، باید مرد باشی!».

 

اگر شکست نخوری، چاقو می‌خوری!

دیگر دلش نمی‌خواهد کندۀ حریفان را بالا بیاورد و دستش به‌عنوان برندۀ میدان بالا برود. بیرون از تشک، نامردان تهدیدش می‌کنند. می‌گوید: «آن زمان هرکس که سری توی سر‌ها در‌می‌آورد، برای خودش طرفدارانی داشت. وقتی می‌خواستی با یک نفر کشتی بگیری، نوچه‌هایش، جلویت را می‌گرفتند که اگر فلانی را بزنی، چاقو می‌خوری!».

برای کسی مثل او که اهل باندبازی نیست و دلش هم نمی‌خواهد عمداً ببازد، چاره‌ای نمی‌ماند جز اینکه کشتی را کنار بگذارد، بنابراین بعد از چهار سال، دوبندۀ کشتی را درمی‌آورد و تشک کشتی را می‌بوسد و کنار می‌کشد.

 

پهلوان سالخورده محله سیدی

 

کارت چهل‌ساله

اما سر شیدای او و دلش که از مهر ورزش پر شده، آرام نمی‌گیرد. به‌سراغ باشگاه دیگری می‌رود. هر جایی سه‌چهار سالی می‌ماند و بعد به باشگاهی دیگر می‌رود. به‌قول خودش، «همۀ باشگاه‌های آن زمانِ مشهد را افتتاح کرده است!».

می‌گوید: «وقتی چند سال یک‌جا باشی، راکد می‌شوی و روحیه‌ات کسل می‌شود.»؛ بنابراین رشتۀ پرورش‌اندام باشگاه حسینی چهارراه‌شهدا را انتخاب می‌کند. هنوز خوب یادش هست که کوچه چند پله داشت و سمت راست می‌پیچیدی تا به دوسه حیاط تودر‌تو برسی. صاحب باشگاه، مردی مهربان و متواضع بوده.

می‌گوید: «برایش بزرگ و کوچک نداشت؛ به همه احترام می‌گذاشت.». کارت باشگاهش را هنوز دارد. یک کارت سیاه و سفید که انگارنه‌انگار حدود ۴۰ سال از عمرش می‌گذرد. رویش نوشته: «حسین عسکری، تراشکار، پرورش‌اندام، سال ۵۷.».

 

عشق دوچرخه‌سواری

هنوز دوچرخه تازه، وارد ایران شده است که مهرش به دل حسین می‌نشیند و مجبورش می‌کند که پنج قرانی‌های زحمت‌کشی‌اش را صرف کرایه کردن دوچرخه کند تا در اطراف حرم دور بزند. کم‌کم قالیچه‌اش را می‌فروشد و پول رویش می‌گذارد و یک دوچرخۀ نوی «هرکولس» می‌خرد تا به آرزوی دوچرخه‌دار شدنش برسد.

آن‌وقت‌ها هنوز کوچۀ «شور» سر جایش بود. در محلۀ پیر پالان‌دوز، «تکیۀ حسنیه» پاتوقشان بود. هر پنجشنبه، جمعه دورهم جمع می‌شدند و مجلسی داشتند. بعدِ دعا، پول روی هم می‌گذاشتند و به کوهسنگی، خواجه‌ربیع یا وکیل‌آباد که خارج شهر بود، می‌رفتند.

هرکسی با خودش چیزی می‌آورد تا سفره رونق بگیرد. با دوچرخه تا کوهسنگی می‌رود. وقتی هم که گواهی‌نامۀ دوچرخه باطل می‌شود، قاچاقی سوار می‌شود. هنوز هم دوچرخه‌اش را دارد. می‌گوید: «چرخ‌هایش سالم است، ولی زینش خراب شده است.».

 

رفاقت با کوه

از وقتی که پایش به محلۀ سیدی باز می‌شود، به کوه رفتن هم ارادت پیدا می‌کند. ۱۰ سال است کوه رفتن، برنامۀ ثابت هفتگی‌اش شده است. کوله‌اش از جالباسی کنار دیوار آویزان است. یک کلاه و یک چفیه هم رویش است. انگار همیشه آماده‌اند که هر موقع عزم کوه کردند، بی‌معطلی روی دوش پیرمرد سوار شوند و یاعلی.

 کوه‌های اطراف سیدی را دیگر مثل کف دست بلد است. از همین فاصله می‌تواند انتخاب کند که امروز از بالای کدام قله سر دربیاورد. رفیق پایۀ کوه رفتنش «مهدی بهلوری» است که از اول مصاحبه حضور دارد. بهلوری می‌گوید: «قبل کوه رفتن صحبت می‌کنیم که تا کجا برویم. «نه»، توی کار حاج آقا نیست. از هر مسیری  می‌رویم، حتی مسیر‌های سخت.».

هر روز صبح جمعه قبل از اینکه آفتاب بزند، حاجی کوله‌اش را با  یک خوراک مختصر برمی‌دارد و بسم‌ا... پیش به‌سوی کوه. بساط چای آتشی و صبحانه را توی کوه روبه‌راه می‌کنند. بیشتر کوه‌های اطراف مشهد را رفته‌اند؛ چینگ‌کلاغ و شیرباد و خیلی جا‌های دیگر. عسکری می‌گوید: «با جوان‌تر‌ها که می‌رویم، آن‌ها می‌مانند، ولی ما تا جایی که قرار گذاشته‌ایم، می‌رویم و برمی‌گردیم.».

 

یک باشگاه خانگی

بهلوری می‌گوید: «حاج‌آقا همیشه به‌موقع سر قرار حاضر می‌شود و حتی گاهی زودتر از من در محل نشسته است.». توی پارکینگ خانه‌اش چند وسیلۀ ورزشی هست که معلوم است نخریده‌اند. ترکیبی از چوب و فلز و پیچ و مهره که ماهرانه با هم ترکیب شده‌اند تا یک وسیلۀ ورزشی را بسازند؛ ترکیب‌های آشنایی که توی باشگاه هست، ولی دقت که می‌کنی، می‌فهمی این‌ها فرق دارند. خود حاجی آن‌ها را سرهم کرده و برای خودش یک باشگاه ورزشی خانگی ساخته است.

 

وسایل را خودم ساخته‌ام

تقریباً هفت سال است او تصمیم گرفته است وسایلی را برای خودش بسازد. نگهبان تعمیرگاهِ تانکر‌های سوخت بوده و بیشتر قطعات را از اسقاطی ماشین‌های سنگین می‌خرد و طرحش را توی ذهنش مجسم می‌کند، حتی وزنه‌ها را هم خودش از ترمز‌های بادی ماشین سرهم کرده و جوش داده است.

روی همۀ جزئیات فکر کرده است. تعادل وزنه‌ها، محکم بودن دستگاه و کارآیی. چند دستگاه بدن‌سازی را روی یکی پیاده کرده است و برایمان توضیح می‌دهد که هر دستگاه روی کدام قسمت بدن کار می‌کند. سال‌ها تجربۀ کار فنی و ورزشی را با هم آمیخته تا لذت کار کردن با دستگاه‌هایی را که خودش ساخته است، تجربه کند.

 

هم خدا راضی است، هم خانواده

ساخت این باشگاه خانگی چند ماهی طول می‌کشد. قطعات را سرهم می‌کند. ایرادهایش را می‌گیرد و دوباره ایدۀ تازه‌ای به ذهنش می‌رسد. وسایل را جوری ساخته که دست‌وپاگیر پارکینگش نباشد و هر وقت نیاز باشد، بتواند آن‌ها را جمع کند و ماشینش را داخل بیاورد.

می‌گوید: «این یکی، دو تا پیچ دارد که سریع باز می‌کنم و به دیوار تکیه می‌دهم. این یکی را هم جوری ساخته‌ام که به سمت دیوار برگردد تا به ماشین گیر نکند.». تعجب ما را که می‌بیند، می‌گوید: «باشگاه بیرون که می‌رفتم، سال‌به‌سال هزینه‌اش بیشتر می‌شد.

توی ماه چند روزی تعطیل بود. با باشگاه هم فاصله داشتیم. اینجا دم دستم است و هر وقت بخواهم، کار می‌کنم. اگر خانواده کار یا خریدی داشته باشند، انجام می‌دهم. هم خدا راضی است، هم خانواده.».

 

همسایۀ خوب

تازه از خواب بیدار می‌شوند تا به سر کار بروند. صبحانه را خورده‌نخورده راهی می‌شوند. تا دیروقت بیدار بوده‌اند و حالا آن‌قدر خسته‌اند که درِ ماشین را هم با بی‌حالی باز می‌کنند. او را می‌بینند که بعد از یک ورزش صبحگاهی دو تا نان داغ گرفته و از بوستان به خانه برمی‌گردد.

قبل از اینکه حواسشان جمع بشود و بخواهند سلامی کنند، پیرمرد پیش‌دستی کرده و بعد از سلام کردن، بفرمایش را هم زده است؛ اتفاقی که حین گزارش هم تکرار می‌شود. مرد در دست‌هایش چند پلاستیک میوه دارد و دوسه‌تایی نان.

سر ظهر است و دارد به خانه برمی‌گردد. حاج‌حسین، سلام می‌کند و او را به ورزش دعوت. پیرمرد انگار عادتش شده که هرکس را ببیند، به ورزش دعوت کند. مرد، هنوز بعد از سال‌ها همسایگی تعجب می‌کند که حاجی این‌قدر انرژی و انگیزه دارد برای ورزش کردن.

تشکر می‌کند و می‌گوید: «جوان هم جوان‌های قدیم!». حاجی لبخندی می‌زند و می‌گوید: «شما هم ورزش کنید.». انگار بهترین چیزی که دارد، همین ورزش است که به دیگران هم تعارف می‌کند و ادامه می‌دهد: «بعد از نماز مغرب بیایید با هم ورزش کنیم!».

مرد، لبخندی می‌زند و می‌رود. حاجی می‌داند که بعد از نماز هم تنها باید ورزش کند. می‌گوید: «من خیلی از همسایه‌ها را دعوت می‌کنم که بیایند ورزش، ولی خب، گوش نمی‌کنند!». البته با همین تشویق‌هایش، چند نفر را ورزشکار کرده است.

 

به همه کمک می‌کنم

دروهمسایه، مرام حاجی را می‌شناسند. می‌دانند که سال‌هاست صبحش بدون ورزش شب نشده است. می‌دانند که اراده و همتش از جوان‌ها بیشتر است. می‌دانند توان دارد که هالتر (میل‌وزنه)‌های سنگین را بار‌ها روی سینه بالا ببرد.

سن‌و‌سالش از بزرگ‌تر‌های محل بیشتر، ولی بدنش از جوان‌های محل آماده‌تر است. هر وقت کسی کاری دارد، به‌سراغش می‌آید. می‌گوید: «اگر ناتوان باشی، بهانه می‌آوری، می‌گویی نمی‌توانم، کار دارم. ولی اگر بدنت آماده باشد، کمک می‌کنی.».

سلامتی‌اش را نعمتی می‌داند که باید از آن برای کمک به دیگران استفاده کند. برایش فرقی ندارد که اثاث‌کشی باشد یا بالا بردن کمد از پله‌ها، وقتی از او کمک بخواهند، دریغ نمی‌کند، حتی اقوام برای انجام کار ساختمانی به‌سراغش می‌آیند.

بهلوری که حدود بیست سالی جوان‌تر است، تعریف می‌کند که وقتی باد شاخۀ درختی را پایین می‌آورد، او بالای درخت می‌رود و شاخه را بالا می‌کشد. هنوز وقتی یادش می‌آید که حاجی چطور تا بالای درخت رفته، از آمادگی بدنی او تعجب می‌کند.

 

پهلوان سالخورده محله سیدی

 

گُل سرسبد باشگاه

برای باشگاه‌های بدن‌سازی که پُر است از جوانانی که عشق سیکس‌پک (شکم شش‌تکه) شدن دارند، چه چیزی عجیب‌تر از اینکه پیرمردی هفتادساله را ببینند که پشت دستگاه است و پا‌به‌پای آن‌ها ورزش می‌کند؟ این اتفاق وقتی می‌افتد که او به باشگاه می‌رود.

جوان‌تر‌ها وقتی می‌بینند که یکی هم‌سن پدربزرگشان چنین آمادگی بدنی‌ای دارد، تشویق می‌شوند و با انگیزۀ بیشتری به باشگاه می‌آیند. حاجی گُلِ سرسبدِ باشگاه می‌شود و همه از ورزش کردنش کیف می‌کنند. می‌گوید: «باشگاهی که من می‌رفتم، خیلی شلوغ می‌شد.

جوان‌تر‌ها که من را می‌دیدند، علاقه‌مند می‌شدند و برای استفاده از دستگاه‌ها پشت‌سر هم توی صف می‌ایستادند.». همین اتفاقات باعث می‌شود که مدیر آنجا از او بخواهد که همیشه به باشگاه بیاید. عسکری می‌گوید: «به من می‌گفت شما برای تشویق جوان‌ها بیا، اصلا پول نده.».

 

هر روز ۵ صبح، بوستان محل

ورزش جوری در نهاد او ریشه دوانده و رشد کرده است که با گذشت بیش از نیم‌قرن، هنوز اشتیاقی بی مانند به آن دارد. مدت‌هاست با چند نفر از هم‌محلی‌ها، گروهی راه انداخته و اسمش را «نشاط» گذاشته‌اند.

هر روز بعد از نماز صبح، توی بوستان محله جمع می‌شوند و ورزش می‌کنند و جمعه‌ها قرار کوه می‌گذارند. بعد از نماز مغرب هم در باشگاه خانگی‌اش مشغول می‌شود. تنش سالم است و خدا را شکر می‌کند. روح و جسمش آن‌قدر با ورزش عجین شده که طاقت یک روز دوری‌اش را هم ندارد.

 

تلفن همراه، دوست ندارم

برای پیدا کردن حاجی متوسل به دوستش می‌شویم. پیرمردِ کوهنورد انگار علاقه‌ای به داشتن تلفن همراه ندارد. می‌گوید: «همین اسباب‌بازی، بچه‌ها را خراب کرده است.». از اینکه هر جا می‌نشیند، افراد به‌جای صحبت با هم سرشان توی گوشی است، دلخور است و می‌گوید: «دو دقیقه کنار هم می‌نشینیم، دست از سر موبایل بردارید. همین چیز‌ها باعث شده مِهرش از دلم برود. هر کسی که با من کار دارد، می‌تواند به خانه‌ام زنگ بزند.».

حاجی به فکر داشتن دوچرخه‌ای جدید است. همان‌طور که با ما حرف می‌زند، گاهی چند حرکت ورزشی می‌زند. پِرِس سینه می‌رود و وزنه بلند می‌کند. در همین فاصله، چند نوجوان با دوچرخه‌هایشان جلوی درِ باشگاه حاجی می‌ایستند و او را تماشا می‌کنند.



* این گزارش سه شنبه ۲۸ شهریور سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44